در دايره اي که آمدن ،رفتن ماست
آن را نه بدايت نه نهايت پيداست
کس مي نزند دمي در اين عالم راست
کاين آمدن از کجا و رفتن به کجاست
مرد فقيرى بود که همسرش از شير گاوشان کره درست مي کرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.
آن زن روستايي کره ها را به صورت قالب هاي گرد يک کيلويى در مي آورد و همسرش در ازاي فروش آنها، مايحتاج خانه را از همان بقالي مى خريد.
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، ديد که اندازه همه کره ها 900 گرم است.
او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت: «ديگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان يک کيلويي به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.»
مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت: «راستش ما ترازويي نداريم که کره ها را وزن کنيم. ولي يک کيلو شکر قبلا از شما خريديم و آن يک کيلو شکر را به عنوان وزنه قرار داديم.»
يقين داشته باش که به مقياس خودت براي تو اندازه مى گيريم.
وبلاگ جالبي داري