شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ يه بنده خدايي از بيکاري رفت باغ وحش پرسيد: استخدام داريد؟ يارو گفت مدرکت چيه؟ گفت ديپلم! يارو گفت يه کاري برات دارم، حقوقشم نسبتا خوبه. پسره قبول کرد. يارو گفت : ما اينجا ميمون نداريم بايد پوست ميمون تنت کني و بري تو قفس، تا ميمون برامون بياد! چند روزي گذشت يه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توي قفس پشتک وارو ميزد از ميله ها بالا پائين مي‌رفت. جوگير شد زيادي رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شيره!
داد زد کمــــــــککککککککک شيره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهنش گفت: آبرو ريزي نکن من ليسانس دارم!!!
ممنون@};-
جالب بود :) اينو من يه جور ديگه شنيده بودم :)
چجوري؟
خلاصه ميکنم: در زمان قاجار شاهزاده به مسئول باغ وحش تهران ميگه فردا ميام اونجا، از بد حادثه همون شب شير ميميره! مسئول باغ وحش خيلي ناراحت ميشه و ميگه باغ وحش شير نداشته باشه به درد نميخوره! ميرن يه آدم لات رو پيدا ميکنن و بهش پول ميدن بره تو پوست شير! فرداش شاهزاده مياد و خيلي هم به شير علاقه داشته... اين لات هم جوگير شده بوده و هي اداي شير در مياورده و نعره ميزده!
شاهزاده ميگه اين ميله ها رو که بين قفس شير و پلنگ هست برداريد! ميخوام جنگ اين دو تا رو تماشا کنم!!!!
مسئول و اون لاته قالب تهي ميکنن از ترس! لاته با خودش ميگه ديدي به خاطر چند سکه خودمو به کشتن دادم؟ پلنگه آروم آروم به شير قلابي نزديک ميشه :)
شير قلابي ديگه تن به قضا ميسپاره و ميگه دنيا تموم شد! پلنگه دهنشو مياره کنار صورت شير و در گوشش ميگه: داداش! نترسيا! ما هم تو پوست پلنگيم :) :) :)
آهان.......هه جالب بود:-D
2-از هر دري سخني
رتبه 94
1 برگزیده
1394 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top